نوجوان

♥♥♥اینجا همه چی در همه♥♥♥

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ♥♥♥اینجا همه چی در همه♥♥♥ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

وقتی که نوجوان بودم، شبی با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیمجلوی ما خانواده ای پرجمعیت ایستاده بود.به نظر می رسید وضع مالی خوبی ندارندشش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـددوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسیدچند عدد بلیط می خواهید؟ پدر خانواده جواب دادلطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالانمتصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد.

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسیدببخشید، گفتید چه قدر؟متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کردناگهان رنگ صورت مرد تغییر كرد و نگاهی به همسرش انداختبچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرك بودندمعلوم بود که مرد پول کافی نداشتو نمی دانست چه بكند و به بچه هایی كه با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگویدناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداختسپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفتببخشید آقا، این پول از جیب شما افتادمرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفتمتشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار كردم و آن زیباترین سیركی بود كه به عمرم نرفته بودم.



[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:9 ] [ نیلوفر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه