[ دو شنبه 9 شهريور 1398برچسب:,
] [ 12:50 ] [ نیلوفر ][
♥♥♥اینجا همه چی در همه♥♥♥
| ||||
[ دو شنبه 9 شهريور 1398برچسب:, ] [ 12:50 ] [ نیلوفر ][
آ
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟ ....شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ...شتر مادر: بپرس عزیزم.بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟ [ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 13:9 ] [ نیلوفر ][ [ دو شنبه 9 شهريور 1394برچسب:, ] [ 12:59 ] [ نیلوفر ][ ![]() ﺩﺭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎ :ﺣﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮﻣﯿﺬﺍﺭﻥ "ﻏﯿﺮﺕ" ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺲ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎ ﻣﯿﮕﻦ "ﺣﺴﺎﺩﺕ" ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﻣﯿﮕﻢ "ﻋﺸﻖ" .ﺗﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺒﺎﺷﯽ :ﻧﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻪﺣﺴﻮﺩ!!!
] [ 22:29 ] [ نیلوفر ]
[ هستن دخترایی که نگران پاک شدن آرایششون نیستن چون آرایش ندارن
] [ 22:28 ] [ نیلوفر ]
[ ♣ ♣ کیا دوس دارن اینطور ورزش کنن؟ ♣ ♣
] [ 22:27 ] [ نیلوفر ]
[
فقط میتونم بگم نسلش منقرض شد
اخه یکی نیس بگه تورو چه به این ژانگولربازیا والا...خوبه حالا کتلت شدی دلت خنک شد!!! ![]()
] [ 22:27 ] [ نیلوفر ]
[ رعزیزم اوﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ تو گوشیت “ﻋﺸﻘﻢ ” save ﮐﺮﺩﯼ ...
دﺧﺘﺮﻩ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺍﺷﺒﻮﺭﺩ ﻧﯿﺴﺎﻥ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ پست گذاشته ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ... ینی اعتماد به نفس اینو اگه قرص بیزاکودی داشت الان ادویل بود!!!
پست های فیسبوکی مهر 92 | استاتوس جدید
به سلامتی پسری ک وقتی پلیس گفت خانوم کی باشن؟سرشو بالا گرفت و گفت عشقمه کجا باید بیام؟
پست های فیسبوکی مهر 92 | استاتوس جدید
خدا دنیا رو نقاشی کرده! منتهی اروپا و آمریکا رو داده دست داوینچی ایرانم داده دست دات ماس خنده بازار!!!
] [ 22:24 ] [ نیلوفر ]
[ ![]() مقصد مهم نیست
مسیر هم مهم نیست حتی خود سفر هم چندان مهم نیست همسفر خیلی مهمه . . .
] [ 22:23 ] [ نیلوفر ]
[ اعترافات تلویزیونی یک جنایتکار زیست محیطی !!!پیش مصاحبه: تصور کنید روزی روزگاری محیط زیست به یکی از دلمشغولی های اصلی مردم کشورمان تبدیل شود و مردم متوجه شوند که اوضاع محیط زیست ایران از چه قرار است و چه بلاهایی بر سرش آمده و می آید. در چنین شرایطی باید به کنجکاوی مردم پاسخ داد و شرایط را برایشان تشریح کرد. از آنجائیکه بر خلاف کشورهای عقب مانده ای نظیر ژاپن ، امریکا، آلمان ، فرانسه ، ایتالیا ، کانادا و ... در کشورمان هیچوقت مدیران و مسئولان مقصر نیستند باید در کوچه و بازار به دنبال خاطیان گشت. به یکباره چند جنایتکار زیست محیطی کشف می شوند و در رسانه ملی مصاحبه آنها پخش می شود. مصاحبه یکی از جنایتکاران زیست محیطی را که یکی از عوامل بدبختی و نابودی محیط زیست کشور بوده را در ادامه می خوانید :
مجری: خودتان را معرفی کنید ؟ جنایتکار زیست محیطی : من آلکس هستم ، 16 سال سن دارم ، پدرم امریکایی و مادرم انگلیسی است.
ج: من به همراه دوستانم در 40 سال گذشته در مجموع 36527 پستاندار و پرنده را شکار کرده ایم و 50 هزار هکتار از جنگلهای را نابود کرده ایم و تبدیل به شهرک و ویلا کردیم.
ج : من یک روز داشتم ماهواره نگاه می کردم که دیدم یک نفر رفته تو جنگل داره حیوان شکار می کنه و درخت آتش می زنه و این انگیزه من شد. بعد از آن هم از خارج با من تماس می گرفتند و هی می گفتند برو یوزپلنگ شکار کن ، برو هوبره شکار کن . حتی چند سال پیش از خارج برای من و دوستانم 100 تا تبر فرستادند تا برویم و درخت ها را قطع کنیم.
ج: ما که در کشور خودمان هوا نداریم ، همه ی هوای کشورمان بوسیله باد از خارج وارد ایران می شود . کشورهای خارجی هوا را آلوده می کنند و به داخل ایران می فرستند . هیچکس در مورد آلودگی هوا در ایران مقصر نیست .
م : نظرتان در مورد عملکرد سازمان محیط زیست چیست ؟ ج: من به عنوان یک آدم بی طرف میگویم که عملکرد سازمان در مورد حفظ گونه های جانوری و گیاهی بی نظیر بوده است ، مثلن شما نگاه کنید قبل از اینکه این سازمان بوجود بیاید گونه هایی نظیر انواع دایناسورهای به آن گندگی منقرض شدند و یا نسل ماموت ها که آنها هم گنده بودند از بین رفت ، حتی شیر ایرانی که سلطان جنگل بود قبل از بوجود آمدن این سازمان از بین رفت ولی خوشبختانه بعد از بوجود آمدن این سازمان دیگر شاهد این اتفاقات نبودیم . ضمن اینکه اسناد تاریخی نشان داده سالها قبل از بوجود آمدن این سازمان در بخش های زیادی از فلات ایران آب وجود داشته و همه از بین رفته اما در سالهای گذشته تنها چند رودخانه و چند تالاب و چند دریاچه نابود شده اند که در مقایسه با آن سالها خیلی موفق تر بوده ایم.
ج : من از جوانان خواهش می کنم که ماهواره و بخصوص کانالهایی که حیوان شکار می کنن نبینند همچنین مراقب سایتهای اینترنتی باشند . به نظر من هوای پاک خوب است . آب پاک خوب است . ما نباید درخت را قطع کنیم . ما نباید محیط زیست را آلوده کنیم . ما نباید گل بچینیم . محیط زیست یک حس است ، باید مراقب باشیم احساساتمان پاک بماند. من و دوستانم تمام گرفتاریهای محیط زیست ایران در 40 سال گذشته را گردن می گیریم و امیدواریم مردم ما را ببخشند و دیگر دنبال مقصر نگردند .
] [ 10:29 ] [ نیلوفر ]
[ ![]() امروز که محتاج توام جای تو خالیست فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست نکن امروز را فردا ، بیا با ما ، بیا تا ما امروز که محتاج توام جای تو خالیست در این دنیای نا هموار که می بارد به سر آوار به حال خود مرا نگذار رهایم کن از این تکرار آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است حیثیت این باغ منم خار و خسی نیست ![]()
] [ 17:41 ] [ نیلوفر ]
[ ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد. ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه كه دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
] [ 14:28 ] [ نیلوفر ]
[
مردی با اسب و سگش در جادهای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول می کشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟ دروازهبان: روز به خیر، اینجا بهشت است. - چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم. دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید. - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان: واقعأ متأسفم.ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: روز به خیر. مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که می خواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! - کاملأ برعکس، در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آن هایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
] [ 14:27 ] [ نیلوفر ]
[ تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه كریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری كوچك تر ایستاده بودند. پسرك لباس مندرسی بر تن داشت، كفش هایش پاره شده بود و چند اسكناس را در دست هایش می فشرد. لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترك آهسته كفش ها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میكرد كه انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت كفشها را گفت: 6 دلار. پسرك پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر میكنم باید كفش ها رو بگذاری سرجایش ... دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: گریه نكن، شاید فردا بتوانیم پول كفش ها را در بیاوریم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت: متشكرم خانم. متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود كه گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عید كریسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم دینی ما گفته كه رنگ خیابان های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این كفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه میكردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با این كفش ها تو بهشت خیلی قشنگمیشه!
] [ 14:26 ] [ نیلوفر ]
[ |
||||
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |